گروه نرم افزاری آسمان

صفحه اصلی
کتابخانه
داستان های بحارالانوار
جلد پنجم
رضایت مادر


رسول خدا صلی الله علیه و آله در کنار بستر جوانی حاضر شدند که در حال جان دادن بود. به او فرمود: بگو (لا اله الا الله).
جوان چند بار خواست بگوید، اما زبانش بند آمد و نتوانست. زنی در کنار بستر او نشسته بود. پیامبر خدا صلی الله علیه و آله از او پرسیدند: این جوان مادر دارد؟
زن پاسخ داد: آری! من مادر او هستم.
فرمود: تو از این جوان ناراضی هستی؟
گفت: آری! شش سال است که با او قهرم و سخن نگفته ام!
فرمود: از او بگذر!
زن گفت: خدا از او بگذرد، به خاطر خوشنودی شما ای رسول خدا!
سپس پیامبر خدا صلی الله علیه و آله به جوان فرمود: بگو (لا اله الا الله).
جوان گفت: (لا اله الا الله)
پیامبر صلی الله علیه و آله فرمود: چه می بینی؟
- مرد سیاه و بد قیافه ای را در کنار خود می بینم که لباس چرکین به تن دارد و بدبو است. گلویم را گرفته و خفه ام می کند!
حضرت فرمود: بگو ای خدایی که اندک را می پذیری و از گناهان بسیار می گذری، اندک را از من بپذیر و تقصیرات زیادم را ببخش! تو خدای بخشنده و مهربان هستی. (2)
جوان هم گفت.
حضرت فرمود اکنون نگاه کن. ببین چه می بینی؟
- حالا مردی سفیدرو و خوش قیافه و خوشبو را می بینم. لباس زیبا به تن دارد. در کنار من است و آن مرد سیاه چهره از من دور می شود!
پیامبر صلی الله علیه و آله فرمود: دوباره آن دعا را بخوان.
جوان بار دیگر دعا را خواند.
حضرت فرمود حالا چه می بینی؟
- مرد سیاه را دیگر نمی بینم و فقط مرد سفید در کنار من است. این جمله را گفت و از دنیا رفت. (3)